الو . الو. سلام.

 

کسی اونجا نیست؟؟؟؟؟

 

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟

 

پس چرا کسی جواب نمی ده؟

 

یهو یه صدای مهربون.! مثل اینکه صدای یه فرشتس.

 

بله با کی کار داری کوچولو ؟

 

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم. قول داده امشب جوابمو بده.

 

بگو من می شنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی؟ من با خدا کار دارم.

 

هر چی می خوای به من بگو قول می دم به خدا بگم.

 

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟

 

فرشته ساکت بود.

 

بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.

 

مگه کسی می تونه تو رو دوست نداشته باشه؟

 

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و بر روی گونه اش غلطید

 

و با همان بغض گفت:

 

اصلا خدا باهام حرف نزنه گریه می کنما.

 

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت؛

 

بگو زیبا بگو. هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو.

 

دیگر بغض امانش را بریده بود.

 

بلند بلند گریه کرد و گفت:

 

خدا جون خدای مهربون، خدای قشنگم می خواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا.

 

چرا؟ این مخالف تقدیره. چرا دوست نداری بزرگ بشی؟